|
*خودمونی* |
چرا آدم را آفریدی؟چرا؟ اگر هم آفریدی چرا آدم نیافریدی؟ از همه آفریده های مذکرت متنفرم خدا ! ! ! متنفرم حتی از . . . متنفرم از مجنونت که می دانم جز لیلی ،لیلای دیگری هم داشت ! متنفرم از فرهادت که می دانم جز شیرین،شیرین دیگری هم داشت ! فقط مشکل تشابه اسم است که خیانتشان معلوم نیست ... وگرنه مگر می شود تو مردی را خلق کنی و خیانت نکند ؟! ؟ آدم به خاطر سیب وسوسه نشد... حوری دیده بود در بهشت... زیباتر از حوا... خدایا بس است دیگر! چقدر دروغ؟ چقدر؟ می دانم اعتراض وارد نیست.... تو هرکاری بخواهی می کنی.... بی آنکه بدانی من و حوا چه می کشیم ؟!
پنج شنبه 91/3/11 | 2:0 صبح | ماه پیشونی | نظر
حس می کنم به اندازه همه تو،خالی ام... من نه... دلم تورا می خواهد... اگر نمی خواهی با دلم دعوا کن؛نه من... تقصیر ندارد ام... خودت را تغییر بده... وگرنه دل من که سهل است... تمام دلهای این سرزمین پوچ برای پر شدن،تو را می خواهند... نیستی اما؛ از درون خواهم مرد... خواهم مرد روزی و تو آن روز خواهی آمد... یقین دارم... یقین دارم به نبودنت در حضور من و بودنت درنبود من... تو فقط بیا... من هم نبودم اگر،مهم نیست... دلم که هست... دلم تورا می خواهد...
این دلنوشته هم کار دوست عزیزم پریساست:( یکشنبه 91/3/7 | 8:35 عصر | ماه پیشونی | نظر
دلم که برایت تنگ می شود،می دانم باید تنها باشم و کمی اشک... فقط کمی به اندازه ی همه ی قاشق های غذا خوری جهان به یادت بریزم... بعد...چند خط بنویسم و آرام چشم هایم را ببندم و وانمود کنم که خوابم اما به تو فکر کنم... آنقدر که ذهنم خالی شود از تو،تا فردا باز جا برای دلتنگی های تازه باشد... بیماریم دیگر مزمن شده است... دلم همیشه برایت تنگ است...
دوستان گلم! این دلنوشته ی دوستم پریساست... باتشکر از پریسا جون... یکشنبه 91/3/7 | 7:0 عصر | ماه پیشونی | نظر
|
