*خودمونی* |
می خواست از هم جداشیم... می گفت:نه زنانگی بلدی! نه زیبایی! نه چای خوش طعم می دانی چیست؟ نه میوه پوست کندن! می گفت: محوی. . . . . به مثال معلول ها!!! خیلی چیزهای دیگر هم می گفت. . . باز هم محو بودم. . . . . به مثال معلول ها!!! راستیتش هیچ از حرفهایش نفهمیدم! وقتی صدای بسته شدن در آمد. . . دلم لرزید. . . از محوی در آمدم!!! فهمیدم این مدت چه می گفت؟! فهمیدم هیچ از من نمی دانست. . . فهمیدم دو چشم بودنم را نمی دانست. . . تمنا بودنم را نمی دانست. . . زنانگی. . .زیبایی. . . چای خوش طعم. . . مهمانداری. . .هیچ نمی دانستم. . . من فقط مست بودنش بودم. . . چیزی که او نمی دانست. . . !
«این دلنوشته بسیار زیبا رو دوست عزیزم غزل نوشته،من که خیـــــلی خوشم اومد... امیدوارم شما هم خوشتون بیاد... نظر یادتون نره» دوشنبه 90/11/24 | 8:14 عصر | ماه پیشونی | نظر
|